حالمان بد نیست، غم کم می خوریم کم که نه ، هرروز کم کم ميخوريم آب ميخواهم سرابم ميدهند عشق ميورزم عذابم ميدهند خود نميدانم کجا رفتم به خواب از چه بيدارم نکردي آفتاب ؟ خنجري بر قلب بيمارم زدند بيگنا هي بودم و دارم زدند از غم نامردمی پشتم شکست دشنه ای نامرد بر قلبم نشست سنگ را بستند و سگ آزاد شد يک شبه بيداد آمد ، داد شد عشق ، آخر تيشه زد بر ريشه ام تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام عشق اگر این ست ، مرتد می شوم خوب اگر این است ، من بد می شوم بس کن ای دل نا شهــریار نغــمه...
ما را در سایت شهــریار نغــمه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : q23 بازدید : 26 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1402 ساعت: 17:17